ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

26/9/90

سلام عزیز دلم،2تا کار جدید انجام دادی که برام جالب بود.اولی روز پنج شنبه که ما همگی خونه مامان سارا جمع شده بودیم و طبق معمول شما داشتی شیرین کاری می کردی و توجه همه را به خودت جلب میکردی.گوشی بابا یک سری چراغ دورش داره و توش یک سری آهنگهای بچه گانه داره. گوشی دست پارسا بود و وسطش بابا با تلفن مامان سارا اینا به موبایلش زنگ میزد ،شما تا صدای موبایل رو می شنیدی بدو بدو می اومدی گوشی رو از پارسا می گرفتی و میدادی به بابات.تا دآهنگ قطع میشد دوباره گوشی رو از بابات می گرفتی و میدادی به پارسا .این کار چند بار تکرارشد و همه خندشون گرفته بود. دومی هم روز جمعه بود که دایی مهرداد برای دادن کارتهای چهلم آجان اومده بود خانه ما،موقع رفتن گوشیش رو جا گ...
26 آذر 1390

23/9/90

سلام عزیز دلم،دیروز گوشی بابا رو گرفته بودی توی دستت و طبق معمول داشتی با آهنگهاش کیف می کردی.که یکدفعه گوشی روی پات افتاد و من مثل همیشه زیاد قربون صدقت نرفتم. شما که وضعیت رو اینجوری دیدی هی به من پات رو نشون می دادی و به زبون خودت یک چیزی می گفتی و من قربونت می رفتم و بعد از چند ثانیه دوباره تکرار میشد.آنقدر این کاررو کردی تا راضی شدی. ...
23 آذر 1390

19/9/90

سلام خانومی،امروز4 روز از عاشورا می گذره،شما عزیزم به سبک خودت برای امام حسین (ع) عزاداری کردی. خانومی شما خودبخود سینه زدن رو یادگرفتی و همزمان با عزاداری دیگران شروع به سینه زدن می کردی.خانوم خوشگله تو این چندروز اتفاقات بدی برای پارسا پسرداییت افتاد.پارسا جون شب تاسوعا بایک دل درد بدی روبرو شد و شب تا صبح تا دایی اینها پیگیری کنند درد کشید و تازه ساعت 9 صبح آپاندیسش رو عمل کردند وقتی دایی به ما این خبر رو داد ما شوکه شدیم ولی خدارو شکر کردیم که زود متوجه شدند و آپاندیس نترکید.خلاصه ما اون روز برای ملاقات به بیمارستان رفتیم و شما رو هم با خودمون بردیم.عزیزم پارسا خیلی گریه می کرد و شما تند تند با زبون خودت با اون صحبت می کردی تازه ما یک ...
19 آذر 1390

7/9/90

سلام ستايش خانوم ،دیروز بعد از ظهر حال من زیاد خوب نبود بابا تصمیم گرفت برای شام ما رو به جگرکی ببرد.اونجا نشسته بودیم که یک خانوم با دو تا بچه یک دختر ویک پسر وارد شد و دختر بچه اومدسمت شما و یک خورده با شما صحبت کرد بعدش دیگه هرکاری کردیم نتونستیم نگهت داریم و می گفتی باید برم بغل اون بچه.خلاصه جگرکی رو گذاشته بودی روی سرت و همه داشتند بهت نگاه می کردند و می خندیدند.انقدر سروصدا کردی تا به هدفت رسیدی و شما رو بردند سر میزخودشون. بعدش هم که شب اومدیم خونه طبق معمول نمی تونستی بخوابی و هی گریه میکردی و باعث شدی من صبح باز دیر برسم سرکار .شاید برای این شب بیداریهات ببریمت دکتر. ...
7 آذر 1390

6/9/90

سلام خانوم طلا، امروز خاله زنبق یک سری عکس آورده که از امروز برای وبلاگ شما استفاده می کنم،عزیزم خواستم از اتفاقات دیروز بگم. دیروز دایی علی (دایی بابا) از مکه اومده بود و ما برای دیدنشون به تالار دعوت شده بودیم. عزیزم توی تالار انقدر شما شیطونی کردی که نگو. شما هرچی روی میز میدیدی میگفتی بده و انقدر خوردی که دیگه جا برای شام نذاشتی.ملیکا هم که خیلی دوستت داره اصلا نمی تونست ازت دل بکنه. شما هم ملیکا رو خیلی دوست داری.آخرش هم که زن عمو مژگان آهنگش رو که روی موبایلش ریخته برات گذاشت و شما شروع به رقصیدن کردی. خلاصه دست به دست می چر خیدی وهمه جا شیرین کاری می کردی تا اینکه سرشام یک دفعه نمی دونم از کجا شوت شدی تو بغل من . چون همه می خواستند شا...
6 آذر 1390

5/9/90

سلام عزیز دلم بعد از ١٣ روز طولانی اومدم تا بازهم برات خاطره بنویسم،اما این خاطره از اون خاطرات تلخه.عزیزم  آجان رفت و با رفتنش ما رو تنها گذاشت. خانوم خانوما این واقعیت جزئی از زندگیه . این ها رو نمی نویسم تا کامت رو تلخ کنم بلکه می خوام با یکی  از حقایق زندگی آشنات کنم. این حقیقت خیلی  سخته ولی باید پذیرفت .عزیزم پدر من شب عید غدیر دارفانی رو وداع گفت و ازپیش ما رفت. روزهای اول من خیلی بی تابی می کردم.و بسیار ناراحت بودم ولی بعد از مدتی تفکر به این نتیجه رسیدم که خدا با این کارش به اون عیدی داد،آخه خیلی داشت عذاب می کشید،درسته که دل من براش تنگ میشه ولی دیدن رنج وناراحتیش تا اون حد من رو بیشتر عذاب می داد. عزیزم الان که ای...
5 آذر 1390
1